ماه ناتمام

سید عباس حقایقی

ماه ناتمام

سید عباس حقایقی

تقدیم به حضرت معصومه (س)

سید عباس حقایقی | پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۴۸ ق.ظ | ۲ نظر

بر قول خودت وفا نمایی، من نه


ما را تو فراموش کنی؟ حتما نه


تنها به همین جمله‌ی هر روزه خوشم :


یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه

  • سید عباس حقایقی

دویدم و دویدم ...

سید عباس حقایقی | يكشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۱، ۱۱:۰۵ ب.ظ | ۱۱ نظر

یارفیق

بچه بودم. نوزاد بودم فی الواقع. یکی دو تا دفتر مشق داشتم که خیلی مرتب و منظم توی آنها مشق های «من‌درآوردی» می‌نوشتم. یک مشت شکل نامفهوم و بی‌خود. بخاطر اینکه عاشق مدرسه رفتن بودم.

مدرسه رفتم. هر روز خواب می دیدم که امسال تمام شده و بزرگ تر شده ام. ابتدایی، راهنمایی ، دبیرستان ...

  • سید عباس حقایقی

وجه تمایز

سید عباس حقایقی | چهارشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۱، ۰۷:۴۳ ب.ظ | ۹ نظر

1. اینجا نوشته : « تنها وجه تمایز انسان و حیوان عقل است »

لکن الان که بیشتر دقت می‌کنم می‌بینم به طور مثال حدود 20 سال هست که هر روز از جلوی این قفسه کتاب رد می‌شوم و حقیقتا تفاوتی بین برخورد خودم با این کتاب‌ها و برخوردی که یک گوسفند ممکن بود با آنها داشته باشد نمی‌بینم !

2. رحمت به شب های امتحان که به جای درس خوانی به غزل خوانی می افتم

فل فل
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
وگرنه من شماره‌ات را با یک اسم دیگری سیو کرده بودم  :دی
  • سید عباس حقایقی

حصار

سید عباس حقایقی | سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۱، ۰۸:۱۶ ب.ظ | ۱۸ نظر

یارفیق

سلام

فکر می‎کردم خیلی کار فرهنگی بلدم. چون ده سال پیش سایت می‌چرخاندیم.
فکر می‌کردم چون ده سال است که هیئت می‌روم خیلی اسلام را می‌شناسم. 
فکر می‌کردم خیلی می‌دانم.
اما الآن
در شگفتی محض رسیده‌ام به اینجا که هیییییچ چیز نمی‌دانم.
صفر مطلقم !

و بیشتر از این در شگفتم که چطور حصاری برای خودم بافته بودم از چیزهایی که فکر می‌کردم می‌دانم.
از کجا باید شروع کرد، قصه‌ی عشق و دوبارهه......
***
هل یستوی الذین یعلمون و الذین لا یعلمون ؟

فل‌فل:
ببخش، یادم رفته بود برای چی زندگی می‌کنیم !
  • سید عباس حقایقی

جهاد

سید عباس حقایقی | شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۱، ۰۱:۴۲ ب.ظ | ۱ نظر

سلام

  • ضَرَبَ ، ضَرَبا، ضَرَبوا، ضربت، ضربتا، ضربن ...
  • فل‌فل:

به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
‌  

  • سید عباس حقایقی

زرشک

سید عباس حقایقی | دوشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۱، ۰۱:۴۱ ب.ظ | ۰ نظر

سلام

  • سربازی ام تمام شد. آمدم قم. طلبه شدم.
    چه‌قدر راحت تایپ شدند. چکیده‌ی دو سه ماه پرفراز و نشیب گذشته‌ام. به همین سادگی.
    فقط نمی‌دانم چطور باید از همه‌ی آنهایی که این چندماهه زحمت بهشان دادم و حسابی یاری کردند تشکر کنم. این‌قدر تعدادشان زیاد هست که ...
    ‌ ‌
  • من از گناه‌هایی که کرده‌ام نمی‌ترسم. یعنی می‎ترسم. اما نه به اندازه‌ی کارهایی که نکرده‌ام !
    آن دنیا خدا بیاید و همه دارایی‌ها و امکاناتی که لطف کرده به من داده بگذارد جلویم و بعد بگوید می‌توانستی این کارها را بکنی پس چرا نکردی چه بگویم؟
    اصلا فقط همین بس که بگوید تو را شیعه آفریدم. حق ولایت مولا را به جا آوردی؟
    زرشششششششک
    ‌  ‌
  • فل‌فل:
    دیشب وقت خداحافظی
    آن‌قدر دلت گرفته بود
    که صبح خبر آوردند
    نماز آیات بخوانید
    دیشب، ماه‌گرفتگی شدید بوده است !
  • سید عباس حقایقی

یک سال گذشت!

سید عباس حقایقی | پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۱، ۰۱:۴۱ ب.ظ | ۰ نظر

سلام

  • امروز سال‌گرد اعزامم به خدمت «مقدس» سربازی است. اعتراف می‌کنم که 2 کیلو وزن اضافه کرده‌ام. دارم از بی‌دردی درد می‌کشم و خوشی از هر لحاظ زده زیر دلم. این‌ها اما از خواص سربازی نیست. این‌ها از نتایج بی اعتقادی به کلمه «مقدس» است! که اگر اعتقادی بود و عرضه‌ای؛ الآن باید شهید می‌بودم و حالا که شهید نیستم پس به حکم «بل احیاء عند ربهم یرزقون» مرده‌ام.
    نتیجه: انّا لله و انا الیه راجعون. یک سال گذشت!
  • هفته‌ی پیش یک نیم‌روز دوست‌داشتنی را در کنار رضای امیرخانی گذراندم. حیفم آمد نگویم که این بشر تا چه اندازه متواضعانه من را و حدیث نفس‌گویی‌های من را تحمل کرد. قسمت حافظیه و حافظ‌خوانی‌اش را از همه بیش‌تر دوست داشتم. کلا هرجا که سین برنامه نبود خوب بود :دی.  از سید‌مهدی هم بابت تدارک این دیدار سپاس‌گذارم.
  • گفتند طرف را توی ده راه نمی‌دادند؛ سراغ خانه‌ی کدخدا را می‌گرفت. شده حکایت من. هنوز نرفته‌ام توی حوزه، کلی با سایه‌ی مسئولین پذیرش حوزه جنگیده‌ام :دی
    ولی انصافا پذیرش بر اساس معدل شاید ناصواب‌ترین روش ممکن است. یعنی معدل 14 مهندسی برق صنعتی شریف پایین‌تر از معدل 15 یک رشته‌ی پکیده در دانش‌گاه آزاد دارقوزآباد سفلی است؟
  • برای کارهای ثبت‌نام رفتم قم. با سه چهار نفر از دوستان طلبه‌ام حسابی گپ زدیم و من هر لحظه مشتاق‌تر، مصمم‌تر و با‌ایمان‌تر نسبت به مسیری که انتخاب کرده‌ام هستم.
    «مفاتیح الحیاة» را سوغات گرفتم برای حضرت ماه‌بانو و «راه و رسم طلبگی» را به پیش‌نهاد آسیدمرتضی حسینی برای خودم گرفتم. کتاب فوق العاده خوبی است و واقعا به دوستانی که تازه می‌خواهند طلبه بشوند پیش‌نهاد می‌کنم. تقریبا همه‌ی دغدغه‌هایی که در ذهن یک طلبه‌ی مبتدی جولان می‌دهد را به تفکیک پاسخ می‌دهد.
  • فل‌فل:
    پیش از تو / من چهار سال ثبت نام کردم
    و هر سال فقط نگاه کردم که چطور هیچ قرعه‌ای به نامم نمی‌خورد
    برکت با تو بودن اما / بی قرعه، قرعه به نامم زد/ تا زائر سرزمین ملائک باشیم
    یادش به خیر
    دو سال گذشت !
  • سید عباس حقایقی

آیه

سید عباس حقایقی | چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۴۰ ب.ظ | ۰ نظر

سلام

  • سری جدید همشهری آیه را خیلی پسندیدم. بر خلاف همشهری جوان ، وقتی از اول تا آخر همشهری آیه را تورق کردم، چندین و چند پرونده بود که گفتم باید این‌ها را حتما بخوانم. جالب اینجاست که سه چهارسال هست با همشهری جوان مأنوسم و هیچ گاه وسوسه نشدم که مشترک بشوم اما دوست دارم که اشتراک آیه را داشته باشم. ( الان حضرت ماه بانو زنگ زد و گفت که برایت اشتراکش را گرفته ام :دی )
  • «آخوند باید بمب انرژی باشد» ! عنوان مصاحبه ی همشهری آیه با حجت الاسلام شهاب مرادی است. توصیه می‌کنم بخوانید. مرادی در پاسخ یکی از سئوال‌ها گفته که ما طلبه کم داریم.
    واقعا هم کم داریم. یک حساب سرانگشتی که بکنیم، مثلا سی سال پیش، بالای 70 درصد از افراد فامیل عریض و طویل ما طلبه می‌شدند اما الآن تعداد بچه هایی که طلبگی را انتخاب می‌کنند به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسد.
  • ماه رجب - اعتکاف پیش رو - شعبان و رمضان - آینده‌ام در گرو این سه ماه است. می‌دانم که همسایه‌ی حضرت شدن لیاقت می‌خواهد و من روسیاه ...
    ‌ ‌
  • فل‌فل:
    تو جزء به جزء هر دعایم هستی
    تو سوره‌ی سجده دار راهم هستی
    هر وقت به آیه‌ی نگاهت برسم
    تو شأن نزول اشک‌هایم هستی

  • سید عباس حقایقی

پرایدِ نقره‌ای تصادفیِ پنچرِ نادر

سید عباس حقایقی | چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۱:۴۰ ب.ظ | ۰ نظر

سلام

  • پراید نقره‌ای‌ام از هر چهارطرف تصادفی است. وقت نمی‌کنم ببرمش صاف‌کاری. اسم‌ش را هم گذاشته‌ام نادر. همین‌طوری. یعنی چون وقتی رفتم از نمایش‌گاه تحویل‌ش بگیرم یک پژوی چهارصد و هفت گذاشته بود کنار دست‌ش. محضری که اسم آن را بگذاریم «سیمین» حکما باید پراید من هم بشود نادر چون بین‌شان جدایی انداختم.
  • توی ترافیک سنگین چهارراه زرگری ترجیح می‌دهم که نادر را خاموش بکنم و «قیدار» بخوانم. بی‌خیال یارویی که زد به شیشه و گفت هی آقا پنچری! و من گفتم : بله میدونم !  قیدار خواندم در پرایدِ نقره‌ای تصادفی پنچرم!
  • حکایت قیدار و گوسفندهایش فی‌الواقع همان حکایت گوسفندهای قهوه‌ای و سیاه کریم ریقو و علی فتاح است. حکایت رفیق‌داری و لوطی‌گری.
  • دروغ چرا؟ وقتی دیدم امیرخانی دوباره علی فتاح را زنده کرده ( و یحی الموتی بأذن الله ! ) از خوش‌حالی نعره‌ای عارفانه زدم!
  • و دوباره دروغ چرا؟ قیدار اگرچه رمانی بسیار دوست‌داشتنی بود اما هم‌چنان «من او» چیز دیگری است. البته از بین قیدار و بی‌وتن ؛ قیدار یک سر و گردن بالاتر است. اصولا من از همان اول هم علی فتاح را بسیار بیش‌تر از ارمیا معمر دوست می‌داشتم.
  • به غیر از رجوع به علی فتاح، رجوع به سیدگلپا هم شیرین بود. بالاخره از بین این‌همه شخصیت سیاه و سفید و نیمه رنگی؛ این فقط سید گلپا بود که شخصیتی تمام رنگی داشت. حق هم همین است.
  • خیلی تو نخ ساختار داستان و پی‌رنگ و مقدمه و مؤخره نیستم. اما قیدار علیرغم همه‌ی شیرینی‌ها و زیبایی‌هایش فراز و نشیب ندارد. یعنی داستان هیچ گُلی ندارد. یک‌نواخت است. ایضا نثر کتاب نسبت به آثار پیشین امیرخانی کمی سخت‌خوان‌تر شده. البت شاید به سبب ادبیات قیداری این‌طور از آب درآمده. در مورد شخصیت‌ها هم خیلی حرف می‌شود زد که اگزوز می‌شوم اگر بگویم! باشد برای وقتی دیگر.
    ‌  ‌
  • فل‌فل:
    می‌خواهم‌ت ... نه تاریخ‌ت برای‌م مهم است، نه جغرافی‌ت، نه به پشت و روی سجل‌ت کاری دارم، نه به زیر و روی حرف مردم؛ نه ... من همین قد و بالات را می‌خواهم ... (قیدار ؛ ص 9 )
  • سید عباس حقایقی

آخرین مؤمنی که دیدم ...

سید عباس حقایقی | يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۱:۳۹ ب.ظ | ۰ نظر

«یا رفیق من لا رفیق له»

سلام رفقا!
شیرینی دیدن تصویری که سران نظام پس از مدت‌ها - لب‌خند بر لب - دست‌شان را به نشانه‌ی توافق بر سر موضوعی بالا برده‌اند در جان‌م می‌نشیند.
خیلی وقت است این چیزها را ندیده‌ام. شاید اصلا یادم نیاید آخرین باری که دیدم دو تا مؤمن لب‌خندی تحویل هم داده باشند کی و کجا بوده است. ایراد از من نیست. ایراد از زمانه نیست. ایراد از لب‌خند نیست. ایراد از مؤمن است که یحتمل از دید رفقای من، طرف مقابل‌شان با حداقل معیارهای مؤمن بودن فرسنگ‌ها فاصله دارد و نتیجه اش این‌که ارزش پراندن لب‌خندی زورکی را هم ندارد!
***
« فرزندان زن زیادی جلال » و « یک ساعت کار با ... » نوشتارهایی از برادران نادیده‌ام جنابان فاطمی صدر و خانعلی‌زاده را خواندم.
با خودم فکر می‌کنم که چرا و چطور می‌شود این‌همه پدیده‌ی خوب و مبارک را رودرروی هم قرار داد و در هم تنید و با یک چوب همه را راند؟
چطور می‌شود که شریعتی را نادیده گرفت و گروهک فرقان را برآمده از دل تفکرات او دانست؟
چطور می‌شود که جلال را پر از تردید بخوانیم و خود را به ساحل یقین رسیده بدانیم؟
چطور می‌شود به امیرخانی که خود بچه هیئتی است بگوییم تو پای منبر ننشستی و روضه نشنیدی ؟
و کمی آن‌سوتر
چطور می‌شود که فکر کنیم کاربرد حوزه‌ی ما فقط برای اعلام حرمیت عرق شتر نجاست خوار است؟ درک نکنیم عظمت فقه را ؟ فکر کنیم که الآن حوزه بی تاثیر است و دهه‌ی منبر و روضه گذشته است؟
چطور می‌شود که درک نکنیم ارزش آن حضور فیزیکی در فضای تنگ و شلوغ پای منبر را؟ درک نکنیم ارزش نَفَس جلسه را؟
چطور می‌شود که فکر کنیم یک نویسنده الزاما بایستی مثل ما فکر کند و چون فکر نمی‌کند پس جوگیر و بی‌درد است؟
یعنی واقعا نمی‌شود هم قرآن خواند هم رمان؛ هم پای منبر نشست و هم پای سکانس فیلم ؛ هم درگیر فتحه‌گذاری التقای ساکنین باشیم و  هم درگیر جابه‌جا کردن کی‌فریم‌های آدوبی پریمایر ؟ نمی‌شود قرارهای وبلاگی‌مان را طوری بگذاریم که دل چند تا مؤمن به هم نزدیک‌تر شود بواسطه‌ی درک نماز جماعت اول وقت با هم‌وبلاگی‌هایمان؟
چطور می‌شود که این‌قدر بد یک حدیث را بفهمیم؟
***
یاد گرفته‌ام
هر وقت پس از چند ساعت کار با Adobe Premier ، گره به کارم افتاد؛ بلند شوم؛ دو رکعت نماز بخوانم ؛ یا بروم به یک هیئت و بنشینم پای منبری و روضه ای؛ و بعد برگردم پای سیستم و ببینم معجزه‌ی روضه و منبر را برای باز شدن گره از یک کار «روشن‌فکری» !
***
کاش تمرین کنیم که مؤمن باشیم. میانه‌روی کنیم و به برادر مؤمن‌مان لب‌خند بزنیم که  اگر مؤمن نباشیم جاهلیم و لا تری الجاهل الا مفرطا او مفرّطا !

***

فل‌فل:
«گر دهد دستم کشم در دیده هم‌چون توتیا»
خاک روی صفحه‌ی میز تلوزیون خانه‌ات !

  • سید عباس حقایقی