دویدم و دویدم ...
یارفیق
بچه بودم. نوزاد بودم فی الواقع. یکی دو تا دفتر مشق داشتم که خیلی مرتب و منظم توی آنها مشق های «مندرآوردی» مینوشتم. یک مشت شکل نامفهوم و بیخود. بخاطر اینکه عاشق مدرسه رفتن بودم.
مدرسه رفتم. هر روز خواب می دیدم که امسال تمام شده و بزرگ تر شده ام. ابتدایی، راهنمایی ، دبیرستان ...
کنکور را اگر قبول بشوم چه می شود. قبول شدم. دانشگاه. چند سال هی بخوان و بخوان تا مدرک بدهند دستت.
آه باید سربازی بروم. رفتم. کارت پایان خدمت را پستچی آورد درب خانه.
نه نه اینها من را راضی نمی کنم.
باید بروم حوزه.
باید خیلی کتاب بخوانم
باید خیلی بدانم
باید خیلی بالا بروم
مدرک بالاتر. درآمد بالاتر. علم بالاتر. جایگاه اجتماعی بالاتر و ...
هر روز یک تز جدید. یک امیدواری جدید. یک آینده ی خیالی جدید. یک آرزوی تازه.
اینها کی قرار است تمام بشود؟ کی قرار است راضی بشوم و بگویم خب حاجی دیگر بس است. حالا برو سر وقت آن کار اصلی که هی توی قلبت هست که باید انجام بدهی و منتظری تا وقتش شود.
برای چی آمدی اصلا توی این دنیا؟
عبادت ؟ آمدی عبدالله بشوی؟
ول معطلی که بنده ی خدا !
فلفل:
یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما
صائب تبریزی
فی الواقع همین است که گفتید...
عجب از دست این بشر دو پا، وقتی می فهمد که دیر شده است!!