حکایتی از اسرار المحمود
سید عباس حقایقی |
دوشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۸:۳۰ ق.ظ |
۹ نظر
شیخ را گفتند: «مشایی بر روی آب میرود».
گفت: «سهل است، بزغی و صعوهای نیز برود».
گفتند: «مشایی در هوا میپرد».
گفت: «مگسی و زغنهای نیز میپرد».
گفتند: «مشایی در یک لحظه از شهری به شهری میشود.»
شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میشود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و بخورد و در میان بازار در میان خلق ستد و داد کند و با خلق بیامیزد و یک لحظه، به دل، از خدای غافل نباشد».
گفتند: « ای شیخ، مشایی محمود را تسخیر کرده است ».
گفت: « ووی بسم الله! این کار فقط از جنیان ساخته است » و نعره ها بزد و همی برفت و یارانهی خود را دریافت نمود !
گفت: «سهل است، بزغی و صعوهای نیز برود».
گفتند: «مشایی در هوا میپرد».
گفت: «مگسی و زغنهای نیز میپرد».
گفتند: «مشایی در یک لحظه از شهری به شهری میشود.»
شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میشود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و بخورد و در میان بازار در میان خلق ستد و داد کند و با خلق بیامیزد و یک لحظه، به دل، از خدای غافل نباشد».
گفتند: « ای شیخ، مشایی محمود را تسخیر کرده است ».
گفت: « ووی بسم الله! این کار فقط از جنیان ساخته است » و نعره ها بزد و همی برفت و یارانهی خود را دریافت نمود !