هوالعزیز
یادش به خیر بچه تر که بودم یک بار وقتی از سفر قم برمیگشتم برداشتم برای پدرم یک کتاب هدیه خریدم. کتاب، شرح حال آیت الله بهاءالدینی بود.
وقتی خواستم کتاب را هدیه بدهم با خودم گفتم همین طوری که نمی شود، باید اولش یک تعریضی چیزی بنویسم! . خلاصه اینکه صفحه اول کتاب را باز کردم و نوشتم :
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
بعدتر که برای رفیقی تعریف می کردم، محکم زد پشت سرم و گفت : ای خاک بر سرت. آدم برای پدرش همچین چیزی می نویسد؟
...
بقیه اش را توی سایت شخصی پدرم دنبال کنید. البته هنوز تکمیل نشده :
- ۸۸/۰۹/۰۴