هوالعزیز
نشسته بود و داشت فکر میکرد به " ان الانسان لفی خسر " ... که یعنی چه ! می خواست جان کلام را در بیابد ...
***
مرد یخ فروش ، توی گرمای تابستان نجف راه می رفت. بساطش را به دوش می کشید. قطره قطره یخ هایش که آب میشد می گفت :
ارحموا من یذوب رأس ماله ...
رحم کنید بر کسی که سرمایه اش در حال ذوب شدن است ...
یا علی مددی
- ۸۷/۰۳/۱۲
گاهی وقتا آدم یه تکون کوچولو لازم داره که شاید به خودش بیاد ببینه کجا وایساده!
نصفه شبی گفتم یه سری بزنم ببینم مطلب جدیدت چیه که با تکون مورد نظر مواجه شدم!
خوب به هر حال دمت گرم.