بلا تکلیفی
هوالعزیز
1. ده دقیقه پیش یک مورچه را له کردم. الان که دوباره نگاهش کردم دیدم انگار هنوز جان دارد. عجب وضعیت وحشتناکی. برزخ بین مرگ و زندگی ، بلاتکلیفی ! با انگشتم تکلیفش را مشخص کردم !
2. الان هم می خواهم بروم آرایشگاه. تکلیف موهایم را مشخص کنم. یا این طرفی ، یا آن طرفی ! هیچ وقت موهایم را وسط چین ! نکرده ام.
3. وقتی به قیامت و خدا و این جور چیزها فکر میکنم ، از اینکه وبلاگ می نویسم به شدت وحشتم می گیرد. تکلیف وقت ملتی که این پرت و پلاها را می خوانند هم باید مشخص کنم.
4. همه ی اینها هیچ کاری ندارد.
تکلیف دلم را چطور مشخص کنم ؟!
نقطه ، سر سطر بچه ها بنویسید
با خط درشت ، عشق را بنویسید
تکلیف شب شماست در دفتر دل
صد مرتبه از روی خدا بنویسید
پ.ن :
۱. جدیدا رئیسمان در دفتر ، دارد تکلیف همه را مشخص میکند. این آپدیت هم در همین راستاست.
۲. شاعر این شعر آخری را هر چه فکر کردم یادم نیامد. فکر کنم همان استاد صفربیگی باشد.
یا علی مددی
- ۸۶/۱۲/۲۱