هوالعزیز
هر روز در سکوت خیابان دوردست
روی ردیف نازکی از سیم مینشست
وقتی کبوتران حرم چرخ میزدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت...میشکست
ابری سپید از سر گلدسته میپرید:
-جمع کبوتران خوش آواز خودپرست!
آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال میزنند
اصلاً یکی به عشق تو آقا پریدهاست؟
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصهی کلاغ، کلاغی که سخت مست...
ابر سپید چرخ زد و تکه پاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست
باران گرفت -بغض خدا هم شکسته بود
اما کلاغ روی همان ارتفاع پست
آهسته گفت: «من که کبوتر نمیشوم
تنها دلم به دیدن گلدستهات خوشست...»
شعر از مژگان عباسلو
یا علی مددی
- ۸۶/۰۹/۲۲