هوالحق
یَک
میروی بازار برای عید چیز بخری.
میروی در مغازهی آجیلفروش.
میپرسی«پسته داری؟» «بله.»
«بادام چه طور؟» «بله.»
«از آن نقلها که پارسال بردم؟» «بله، از آن بهتر هم امسال آوردهام.»
هی میپرسی. داری محک میزنی آجیلفروش را. ببینی جنسش جور است، رفتارش خوب است، لبش به حرف و خنده باز است یا نه.
خوب که مطمئن شدی، آن وقت میپرسی «دیگر چی داری؟ پسته را دیدم، بادام را دیدم، نقل را دیدم، دیگر چی داری؟»
میگوید «یک جنسی آوردهام مخصوص شما. شما فقط می دانید این جنس چی هست.»
میپرسی «چی هست؟» میگوید «مشتت را بیاور.»
مشتت را میبری جلو.
یک چیزی میریزد توی مشتت. گرم است. خوب است. احساس میکنی دستت تازه شد.
بو میکنی. به! به! عجب بوی گل میدهد. بوی عطر میدهد. نفس که میکشی ریههات جوان میشود. میپرسی «این چیه؟» یک شوخی هم باهاش میکنی. میپرسی «این چی است، بلا؟
میگوید «حلوای تنتنانی، تا نخوری ندانی.»
اشاره میکند «بخور. بخور و هیچی نگو.»
میخوری.
عجب چیزی!
میپرسی «چی بود؟» …
تمام شد.
آجیلفروشی تمام شد.
دنیا تمام شد.
مرگ بود و خوردی و تمام شد.
خلاص شدی از این زندان تنت.
از این زندان دنیا.*
*حاج اسماعیل دولابی
کش رفته شده از صندلی
پ.ن : مطلب قبل از قبلی را هم بازتاب چاپید. هویجوری : http://www.baztab.com/news/39642.php
یا علی مددی
- ۸۵/۰۳/۰۶