ماه ناتمام

سید عباس حقایقی

ماه ناتمام

سید عباس حقایقی

۱۷ مطلب در سال ۱۳۹۱ ثبت شده است

آیه

سید عباس حقایقی | چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۴۰ ب.ظ | ۰ نظر

سلام

  • سری جدید همشهری آیه را خیلی پسندیدم. بر خلاف همشهری جوان ، وقتی از اول تا آخر همشهری آیه را تورق کردم، چندین و چند پرونده بود که گفتم باید این‌ها را حتما بخوانم. جالب اینجاست که سه چهارسال هست با همشهری جوان مأنوسم و هیچ گاه وسوسه نشدم که مشترک بشوم اما دوست دارم که اشتراک آیه را داشته باشم. ( الان حضرت ماه بانو زنگ زد و گفت که برایت اشتراکش را گرفته ام :دی )
  • «آخوند باید بمب انرژی باشد» ! عنوان مصاحبه ی همشهری آیه با حجت الاسلام شهاب مرادی است. توصیه می‌کنم بخوانید. مرادی در پاسخ یکی از سئوال‌ها گفته که ما طلبه کم داریم.
    واقعا هم کم داریم. یک حساب سرانگشتی که بکنیم، مثلا سی سال پیش، بالای 70 درصد از افراد فامیل عریض و طویل ما طلبه می‌شدند اما الآن تعداد بچه هایی که طلبگی را انتخاب می‌کنند به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسد.
  • ماه رجب - اعتکاف پیش رو - شعبان و رمضان - آینده‌ام در گرو این سه ماه است. می‌دانم که همسایه‌ی حضرت شدن لیاقت می‌خواهد و من روسیاه ...
    ‌ ‌
  • فل‌فل:
    تو جزء به جزء هر دعایم هستی
    تو سوره‌ی سجده دار راهم هستی
    هر وقت به آیه‌ی نگاهت برسم
    تو شأن نزول اشک‌هایم هستی

  • سید عباس حقایقی

پرایدِ نقره‌ای تصادفیِ پنچرِ نادر

سید عباس حقایقی | چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۱:۴۰ ب.ظ | ۰ نظر

سلام

  • پراید نقره‌ای‌ام از هر چهارطرف تصادفی است. وقت نمی‌کنم ببرمش صاف‌کاری. اسم‌ش را هم گذاشته‌ام نادر. همین‌طوری. یعنی چون وقتی رفتم از نمایش‌گاه تحویل‌ش بگیرم یک پژوی چهارصد و هفت گذاشته بود کنار دست‌ش. محضری که اسم آن را بگذاریم «سیمین» حکما باید پراید من هم بشود نادر چون بین‌شان جدایی انداختم.
  • توی ترافیک سنگین چهارراه زرگری ترجیح می‌دهم که نادر را خاموش بکنم و «قیدار» بخوانم. بی‌خیال یارویی که زد به شیشه و گفت هی آقا پنچری! و من گفتم : بله میدونم !  قیدار خواندم در پرایدِ نقره‌ای تصادفی پنچرم!
  • حکایت قیدار و گوسفندهایش فی‌الواقع همان حکایت گوسفندهای قهوه‌ای و سیاه کریم ریقو و علی فتاح است. حکایت رفیق‌داری و لوطی‌گری.
  • دروغ چرا؟ وقتی دیدم امیرخانی دوباره علی فتاح را زنده کرده ( و یحی الموتی بأذن الله ! ) از خوش‌حالی نعره‌ای عارفانه زدم!
  • و دوباره دروغ چرا؟ قیدار اگرچه رمانی بسیار دوست‌داشتنی بود اما هم‌چنان «من او» چیز دیگری است. البته از بین قیدار و بی‌وتن ؛ قیدار یک سر و گردن بالاتر است. اصولا من از همان اول هم علی فتاح را بسیار بیش‌تر از ارمیا معمر دوست می‌داشتم.
  • به غیر از رجوع به علی فتاح، رجوع به سیدگلپا هم شیرین بود. بالاخره از بین این‌همه شخصیت سیاه و سفید و نیمه رنگی؛ این فقط سید گلپا بود که شخصیتی تمام رنگی داشت. حق هم همین است.
  • خیلی تو نخ ساختار داستان و پی‌رنگ و مقدمه و مؤخره نیستم. اما قیدار علیرغم همه‌ی شیرینی‌ها و زیبایی‌هایش فراز و نشیب ندارد. یعنی داستان هیچ گُلی ندارد. یک‌نواخت است. ایضا نثر کتاب نسبت به آثار پیشین امیرخانی کمی سخت‌خوان‌تر شده. البت شاید به سبب ادبیات قیداری این‌طور از آب درآمده. در مورد شخصیت‌ها هم خیلی حرف می‌شود زد که اگزوز می‌شوم اگر بگویم! باشد برای وقتی دیگر.
    ‌  ‌
  • فل‌فل:
    می‌خواهم‌ت ... نه تاریخ‌ت برای‌م مهم است، نه جغرافی‌ت، نه به پشت و روی سجل‌ت کاری دارم، نه به زیر و روی حرف مردم؛ نه ... من همین قد و بالات را می‌خواهم ... (قیدار ؛ ص 9 )
  • سید عباس حقایقی

آخرین مؤمنی که دیدم ...

سید عباس حقایقی | يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۱:۳۹ ب.ظ | ۰ نظر

«یا رفیق من لا رفیق له»

سلام رفقا!
شیرینی دیدن تصویری که سران نظام پس از مدت‌ها - لب‌خند بر لب - دست‌شان را به نشانه‌ی توافق بر سر موضوعی بالا برده‌اند در جان‌م می‌نشیند.
خیلی وقت است این چیزها را ندیده‌ام. شاید اصلا یادم نیاید آخرین باری که دیدم دو تا مؤمن لب‌خندی تحویل هم داده باشند کی و کجا بوده است. ایراد از من نیست. ایراد از زمانه نیست. ایراد از لب‌خند نیست. ایراد از مؤمن است که یحتمل از دید رفقای من، طرف مقابل‌شان با حداقل معیارهای مؤمن بودن فرسنگ‌ها فاصله دارد و نتیجه اش این‌که ارزش پراندن لب‌خندی زورکی را هم ندارد!
***
« فرزندان زن زیادی جلال » و « یک ساعت کار با ... » نوشتارهایی از برادران نادیده‌ام جنابان فاطمی صدر و خانعلی‌زاده را خواندم.
با خودم فکر می‌کنم که چرا و چطور می‌شود این‌همه پدیده‌ی خوب و مبارک را رودرروی هم قرار داد و در هم تنید و با یک چوب همه را راند؟
چطور می‌شود که شریعتی را نادیده گرفت و گروهک فرقان را برآمده از دل تفکرات او دانست؟
چطور می‌شود که جلال را پر از تردید بخوانیم و خود را به ساحل یقین رسیده بدانیم؟
چطور می‌شود به امیرخانی که خود بچه هیئتی است بگوییم تو پای منبر ننشستی و روضه نشنیدی ؟
و کمی آن‌سوتر
چطور می‌شود که فکر کنیم کاربرد حوزه‌ی ما فقط برای اعلام حرمیت عرق شتر نجاست خوار است؟ درک نکنیم عظمت فقه را ؟ فکر کنیم که الآن حوزه بی تاثیر است و دهه‌ی منبر و روضه گذشته است؟
چطور می‌شود که درک نکنیم ارزش آن حضور فیزیکی در فضای تنگ و شلوغ پای منبر را؟ درک نکنیم ارزش نَفَس جلسه را؟
چطور می‌شود که فکر کنیم یک نویسنده الزاما بایستی مثل ما فکر کند و چون فکر نمی‌کند پس جوگیر و بی‌درد است؟
یعنی واقعا نمی‌شود هم قرآن خواند هم رمان؛ هم پای منبر نشست و هم پای سکانس فیلم ؛ هم درگیر فتحه‌گذاری التقای ساکنین باشیم و  هم درگیر جابه‌جا کردن کی‌فریم‌های آدوبی پریمایر ؟ نمی‌شود قرارهای وبلاگی‌مان را طوری بگذاریم که دل چند تا مؤمن به هم نزدیک‌تر شود بواسطه‌ی درک نماز جماعت اول وقت با هم‌وبلاگی‌هایمان؟
چطور می‌شود که این‌قدر بد یک حدیث را بفهمیم؟
***
یاد گرفته‌ام
هر وقت پس از چند ساعت کار با Adobe Premier ، گره به کارم افتاد؛ بلند شوم؛ دو رکعت نماز بخوانم ؛ یا بروم به یک هیئت و بنشینم پای منبری و روضه ای؛ و بعد برگردم پای سیستم و ببینم معجزه‌ی روضه و منبر را برای باز شدن گره از یک کار «روشن‌فکری» !
***
کاش تمرین کنیم که مؤمن باشیم. میانه‌روی کنیم و به برادر مؤمن‌مان لب‌خند بزنیم که  اگر مؤمن نباشیم جاهلیم و لا تری الجاهل الا مفرطا او مفرّطا !

***

فل‌فل:
«گر دهد دستم کشم در دیده هم‌چون توتیا»
خاک روی صفحه‌ی میز تلوزیون خانه‌ات !

  • سید عباس حقایقی

شاعری چرتی گفت

سید عباس حقایقی | جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۱:۳۸ ب.ظ | ۰ نظر

سلام

  • « قلاده‌های طلا » را دیدم. فکر می‌کنم مهم‌ترین کارکرد این فیلم فهماندن چند تا نکته که برای حاکمیت خیلی مهم است به عموم مردم بود. یکی اینکه واقعا تقلبی در کار نبوده است. دیگر این‌که ریخته شدن خون، ربطی به نظام نداشته و دشمن مستقیما در این ماجرا نظر داشته است. تبرئه کردن بسیج و نیروی انتظامی در برخورد خشونت آمیز با مردم نیز از دیگر اهداف بود. نشان دادن نقش مهم وزارت اطلاعات و لزوم وجود نیروهای کارآمد و پای‌بند به نظام و همچنین ضربه‌های سنگینی که در صورت عدم وجود یک دستگاه اطلاعاتی قوی و پاک به نظام وارد می آید؛ هم در دستور کار قرار داشته است. احساسم هم این بود که خوب از پس فهماندن این‌ها بر آمده.
  • دو سال پیش که رفتم دنبال کسری خدمت ، چهار ماه کسری می‌گرفتم. گذاشتم سال بعد، شد دو ماه. پارسال هم دیر رفتم. افتاد برای امسال. کلا کسری خدمت پرید! این یعنی این‌که ثبت نام حوزه مهرماه امسال هم پرید! البته هنوز یک شانس‌هایی هست که نیازمند دعای خیر دوستان هستم.
  • برای سال‌گرد شهدای رهپویان وصال رفتم شعری را که دو سال پیش گفته بودم خواندم. احساس خوبی نداشتم و ندارم. فقط رفتم چون فکر می‌کردم که ممکن است این شعر ماندگار شود و ظلمی که بر سر بچه‌ها رفت، فراموش نشود. وقتی از روی سن پایین می‌آمدم به سبک سید حسن حسینی به خودم می‌گفتم : شاعری چرتی گفت، به خیالش شعر است.
  • فل‌فل:
    سرشار دلم ز عشق بی واهمه است
    در جاده ی یک مسیر بی خاتمه است
    امروز نوار قلب خود را دیدم
    هی فا-طمه-و-فا-طمه-و-فا-طمه است
  • سید عباس حقایقی

ساچمه‌نوشت

سید عباس حقایقی | پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۳۷ ب.ظ | ۰ نظر

سلام

  • امیر شاکی شده است که قبلن ها به‌تر می‌نوشتی. یک چند نفری هم پیغام خصوصی داده‌اند که بابا این فل‌فل‌ها را ننویس. ضایع است! ضمن این‌که دوستتان دارم خاطرنشان می‌گردم که من همینم دیگه نقش که قرار نیست بازی کنیم؟ هان اخوی؟ به هر حال این‌ها ساچمه‌نوشت است. رمان ویکتورهوگو و تولستوی که نمی‌خوانی :دی
  • دوباره پری‌شب رفتم لامرد. برای پی‌گیری کارهای سربازی و البته سال‌گرد شهادت شهید سید محمدجواد علوی. به قول مادرزن، راه لامرد را پیدا کرده‌ام!
  • «قیدار» امیرخانی تمام شده و قرار است به نمایش‌گاه کتاب امسال برسد. اگر چاپ شد و رسید من هم ترغیب می‌شوم بروم تهران.
  • هر بار می‌خواستم سمت نوشته‌های سید مرتضی آوینی بروم به دلیلی منصرف می‌شدم. این سری توی سفر یک کتاب دانشجویی را همین طوری در موردش خواندم و بالاخره تصمیم گرفتم بروم سراغش. تقارنش را با فاطمیه به فال نیک می‌گیرم. به یاد خاطره‌ی میرشکاک از شهید آوینی و آن خواب و ...
  • آااای خدا من رو دریاب که خیلی داغونم. یعنی له له هستما. میدونم که از ماست که بر ماست. از ماست که بر ماست. از ماست که بر ماست. بیا لااقل من رو اینقدر بزن که دوغ بشم.
  • فل‌فل:
    به پدرت گفتم
    خیالت تخت
    به حُرمت نامش هم که باشد
    نه صدایم را رویش بلند می‌کنم
    نه دستم را ...
  • سید عباس حقایقی

دل‌تنگی برای گروه مرحوم محروم آروی

سید عباس حقایقی | شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۳۵ ب.ظ | ۰ نظر

سلام

  • قِر جدیدم این است که کارهایم را نوشته‌ام روی وایت‌برد. فی‌الحال 9 تا کار دارم که پولی است. یعنی آخرش قرار است به شرط خوش‌قولی من و خوش‌حسابی کارفرما؛ یک چیزی بگذارند کف دست‌مان. اما اتفاقی که به طور معمول رُخ می‌دهد یا بدقولی من است یا بدحسابی کارفرما!
    آن‌ها که هیچ. 4 تا کار دیگر اما هست که برای دل خودم قرار است انجام بدهم. تذکره، طلب وصل (بفرموده‌ی سیدعلی)،  ابوی آنلاین و شجره نامه . این چهارتا منهای کلی طرح و ایده‌ی دیگر است که از روی وایت‌برد مغزم پاکشان کردم. تذکره را که نگاه میکنم - چونان طفلی وغ وغ کنان رها شده بر درب ورودی ایست‌گاه مترویی، یا پلکان مسافرخانه‌ای، یا صندلی اتوبوسی - دیگر دست و دلم به کار نمی‌رود. این کارها یک تیم هم‌راهِ هم‌دل می‌خواهد.
    دل‌م برای روزهای قشنگ گروه مرحوم محروم آروی تنگ شده است.
  • این روزها هر جایی که فکر می‌کنم چیزی که به درد آینده‌ی حوزوی‌ام می‌خورد دست‌گیرم می‌شود سرک می‌کشم. میان همه‌ی مطالب اینترنتی و گپ و گفت‌ها و هم‌نشینی‌ها یک سری از مطالب با عنوان وقتی طلبه شدم از جناب محمدحسین امین در سایت تبیان برای‌م خیلی راه‌گشا و جالب بود. ( لینک دوازده قسمت این مطلب در اینجا )
  • حضرت ماه‌بانو حدود سی چهل فیلم سینمایی ایرانی و خارجی از کلوپ محل کارش کرایه کرده که این تعطیلات بی‌کار نباشیم! گرچه هفت هشت تا را بیشتر وقت نشد ببینیم و اکثرا هم به فحش به نویسنده و کارگردان و عمّال دیگرش ختم شد. اما خوبیش این بود که «زیر نور ماه» را بعد از 11 سال از زمان ساختش دیدم. مثل «طلا و مس» فیلمی بسیار دوست‌داشتنی بود. اصولا بلد نیستم که یک فیلم را نقد کنم. همین که بعد از دیدن فیلم احساس آرامش بکنم یعنی فیلم خوبی بوده و دوستش داشته‌ام.
  • فل‌فل:
    میگن وقتی هوا بارون می‌باره / درخت رو شاخه ‌صد تا غنچه داره
    زمین سرسبز و خرم میشه اون وقت / هوای سال تحویل و بهاره
    ولی من
    اعتقادم اینه بانو
    هوای بعدِ لبخندت بهاره
  • سید عباس حقایقی

بهاریه

سید عباس حقایقی | سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۳۴ ب.ظ | ۰ نظر

سلام

  • حکما صحیح‌تر این است که طلیعه‌ی این مطلب، تبریک طلوع سال یک‌هزار و سی‌صد و نود و یک هجریِ شمسی باشد. که هست! عید همه‌ی بزرگ‌واران مبارک.
  • این ده روز اخیر را مسافرت بودم. آدمِ مسافر هم خیلی حرجی بهش نیست. نماز در مسافرت قصر است. چه رسد به وبلاگ‌نویسی!
  • اول رفتم لامرد و مُهر. با ماشین سیدعلی. پیِ کارهای کسری خدمت. سفر خیلی خوبی بود. هم فال بود و هم تماشا. اگر من لامرد بودم و هر روز به مادربزرگ (دی‌آقا) سر می‌زدم، می‌توانستم وبلاگم را روزانه بروز کنم.
  • الآن هم قم هستم. یعنی از پنجشنبه هفته گذشته تا حالا. می‌خواستیم با حضرت ماه‌بانو از این‌جا برویم مشهد که نطلبید و نشد. فردا هم برمی‌گردیم به شیراز انشاءالله.
  • خیلی دوست دارم چیزهایی را این‌جا بنویسم که لااقل به درد کسی بخورد. این شرح‌حال‌نویسی خیلی راضی‌ام نمی‌کند. فعلا می‌نویسم که جوهر قلمی که خشکیده دوباره راه بیا‎فتد. ممنون که فحش نمی‌دهید.
  • بازیِ میوه بترکانی (نینجافروت) پدیده‌ی امسال فامیل بوده! این موبایل‌ها و تبلت‌ها و چه‌ها و چه‌ها ؛ عجیب اوقات فراغت را می‌بلعند.
  • انیمیشن موش سرآشپز ( Ratatouille ) یک سکانسی دارد آن آخرهاش! شخصیت منفی فیلم یک غذایی را می‌چشد و بعد می‌‌رود به دوران کودکی‌اش، به طعم دلپذیر غذای مادرش.
    این عید دوباره داستان خواندم. به همت همشهری داستان. رفتم به دوران کتاب‌خوانیِ چند سال گذشته. خدایا این لذت را از من مگیر!
  • فل‌فل:
    سیمای دل‌نشینت، سیب لبخندت، ستاره‌های نگاهت،
    سفره‌ی دلت، سوز بغض‌هایت،
    سبد پر از گل‌های یاس - عطر صدایت -
    و سحرهای مناجاتت
    هفت‌سین من‌اند.
  • سید عباس حقایقی