ماه ناتمام

سید عباس حقایقی

ماه ناتمام

سید عباس حقایقی

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

پرایدِ نقره‌ای تصادفیِ پنچرِ نادر

سید عباس حقایقی | چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۱:۴۰ ب.ظ | ۰ نظر

سلام

  • پراید نقره‌ای‌ام از هر چهارطرف تصادفی است. وقت نمی‌کنم ببرمش صاف‌کاری. اسم‌ش را هم گذاشته‌ام نادر. همین‌طوری. یعنی چون وقتی رفتم از نمایش‌گاه تحویل‌ش بگیرم یک پژوی چهارصد و هفت گذاشته بود کنار دست‌ش. محضری که اسم آن را بگذاریم «سیمین» حکما باید پراید من هم بشود نادر چون بین‌شان جدایی انداختم.
  • توی ترافیک سنگین چهارراه زرگری ترجیح می‌دهم که نادر را خاموش بکنم و «قیدار» بخوانم. بی‌خیال یارویی که زد به شیشه و گفت هی آقا پنچری! و من گفتم : بله میدونم !  قیدار خواندم در پرایدِ نقره‌ای تصادفی پنچرم!
  • حکایت قیدار و گوسفندهایش فی‌الواقع همان حکایت گوسفندهای قهوه‌ای و سیاه کریم ریقو و علی فتاح است. حکایت رفیق‌داری و لوطی‌گری.
  • دروغ چرا؟ وقتی دیدم امیرخانی دوباره علی فتاح را زنده کرده ( و یحی الموتی بأذن الله ! ) از خوش‌حالی نعره‌ای عارفانه زدم!
  • و دوباره دروغ چرا؟ قیدار اگرچه رمانی بسیار دوست‌داشتنی بود اما هم‌چنان «من او» چیز دیگری است. البته از بین قیدار و بی‌وتن ؛ قیدار یک سر و گردن بالاتر است. اصولا من از همان اول هم علی فتاح را بسیار بیش‌تر از ارمیا معمر دوست می‌داشتم.
  • به غیر از رجوع به علی فتاح، رجوع به سیدگلپا هم شیرین بود. بالاخره از بین این‌همه شخصیت سیاه و سفید و نیمه رنگی؛ این فقط سید گلپا بود که شخصیتی تمام رنگی داشت. حق هم همین است.
  • خیلی تو نخ ساختار داستان و پی‌رنگ و مقدمه و مؤخره نیستم. اما قیدار علیرغم همه‌ی شیرینی‌ها و زیبایی‌هایش فراز و نشیب ندارد. یعنی داستان هیچ گُلی ندارد. یک‌نواخت است. ایضا نثر کتاب نسبت به آثار پیشین امیرخانی کمی سخت‌خوان‌تر شده. البت شاید به سبب ادبیات قیداری این‌طور از آب درآمده. در مورد شخصیت‌ها هم خیلی حرف می‌شود زد که اگزوز می‌شوم اگر بگویم! باشد برای وقتی دیگر.
    ‌  ‌
  • فل‌فل:
    می‌خواهم‌ت ... نه تاریخ‌ت برای‌م مهم است، نه جغرافی‌ت، نه به پشت و روی سجل‌ت کاری دارم، نه به زیر و روی حرف مردم؛ نه ... من همین قد و بالات را می‌خواهم ... (قیدار ؛ ص 9 )
  • سید عباس حقایقی

آخرین مؤمنی که دیدم ...

سید عباس حقایقی | يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۱:۳۹ ب.ظ | ۰ نظر

«یا رفیق من لا رفیق له»

سلام رفقا!
شیرینی دیدن تصویری که سران نظام پس از مدت‌ها - لب‌خند بر لب - دست‌شان را به نشانه‌ی توافق بر سر موضوعی بالا برده‌اند در جان‌م می‌نشیند.
خیلی وقت است این چیزها را ندیده‌ام. شاید اصلا یادم نیاید آخرین باری که دیدم دو تا مؤمن لب‌خندی تحویل هم داده باشند کی و کجا بوده است. ایراد از من نیست. ایراد از زمانه نیست. ایراد از لب‌خند نیست. ایراد از مؤمن است که یحتمل از دید رفقای من، طرف مقابل‌شان با حداقل معیارهای مؤمن بودن فرسنگ‌ها فاصله دارد و نتیجه اش این‌که ارزش پراندن لب‌خندی زورکی را هم ندارد!
***
« فرزندان زن زیادی جلال » و « یک ساعت کار با ... » نوشتارهایی از برادران نادیده‌ام جنابان فاطمی صدر و خانعلی‌زاده را خواندم.
با خودم فکر می‌کنم که چرا و چطور می‌شود این‌همه پدیده‌ی خوب و مبارک را رودرروی هم قرار داد و در هم تنید و با یک چوب همه را راند؟
چطور می‌شود که شریعتی را نادیده گرفت و گروهک فرقان را برآمده از دل تفکرات او دانست؟
چطور می‌شود که جلال را پر از تردید بخوانیم و خود را به ساحل یقین رسیده بدانیم؟
چطور می‌شود به امیرخانی که خود بچه هیئتی است بگوییم تو پای منبر ننشستی و روضه نشنیدی ؟
و کمی آن‌سوتر
چطور می‌شود که فکر کنیم کاربرد حوزه‌ی ما فقط برای اعلام حرمیت عرق شتر نجاست خوار است؟ درک نکنیم عظمت فقه را ؟ فکر کنیم که الآن حوزه بی تاثیر است و دهه‌ی منبر و روضه گذشته است؟
چطور می‌شود که درک نکنیم ارزش آن حضور فیزیکی در فضای تنگ و شلوغ پای منبر را؟ درک نکنیم ارزش نَفَس جلسه را؟
چطور می‌شود که فکر کنیم یک نویسنده الزاما بایستی مثل ما فکر کند و چون فکر نمی‌کند پس جوگیر و بی‌درد است؟
یعنی واقعا نمی‌شود هم قرآن خواند هم رمان؛ هم پای منبر نشست و هم پای سکانس فیلم ؛ هم درگیر فتحه‌گذاری التقای ساکنین باشیم و  هم درگیر جابه‌جا کردن کی‌فریم‌های آدوبی پریمایر ؟ نمی‌شود قرارهای وبلاگی‌مان را طوری بگذاریم که دل چند تا مؤمن به هم نزدیک‌تر شود بواسطه‌ی درک نماز جماعت اول وقت با هم‌وبلاگی‌هایمان؟
چطور می‌شود که این‌قدر بد یک حدیث را بفهمیم؟
***
یاد گرفته‌ام
هر وقت پس از چند ساعت کار با Adobe Premier ، گره به کارم افتاد؛ بلند شوم؛ دو رکعت نماز بخوانم ؛ یا بروم به یک هیئت و بنشینم پای منبری و روضه ای؛ و بعد برگردم پای سیستم و ببینم معجزه‌ی روضه و منبر را برای باز شدن گره از یک کار «روشن‌فکری» !
***
کاش تمرین کنیم که مؤمن باشیم. میانه‌روی کنیم و به برادر مؤمن‌مان لب‌خند بزنیم که  اگر مؤمن نباشیم جاهلیم و لا تری الجاهل الا مفرطا او مفرّطا !

***

فل‌فل:
«گر دهد دستم کشم در دیده هم‌چون توتیا»
خاک روی صفحه‌ی میز تلوزیون خانه‌ات !

  • سید عباس حقایقی

شاعری چرتی گفت

سید عباس حقایقی | جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۱:۳۸ ب.ظ | ۰ نظر

سلام

  • « قلاده‌های طلا » را دیدم. فکر می‌کنم مهم‌ترین کارکرد این فیلم فهماندن چند تا نکته که برای حاکمیت خیلی مهم است به عموم مردم بود. یکی اینکه واقعا تقلبی در کار نبوده است. دیگر این‌که ریخته شدن خون، ربطی به نظام نداشته و دشمن مستقیما در این ماجرا نظر داشته است. تبرئه کردن بسیج و نیروی انتظامی در برخورد خشونت آمیز با مردم نیز از دیگر اهداف بود. نشان دادن نقش مهم وزارت اطلاعات و لزوم وجود نیروهای کارآمد و پای‌بند به نظام و همچنین ضربه‌های سنگینی که در صورت عدم وجود یک دستگاه اطلاعاتی قوی و پاک به نظام وارد می آید؛ هم در دستور کار قرار داشته است. احساسم هم این بود که خوب از پس فهماندن این‌ها بر آمده.
  • دو سال پیش که رفتم دنبال کسری خدمت ، چهار ماه کسری می‌گرفتم. گذاشتم سال بعد، شد دو ماه. پارسال هم دیر رفتم. افتاد برای امسال. کلا کسری خدمت پرید! این یعنی این‌که ثبت نام حوزه مهرماه امسال هم پرید! البته هنوز یک شانس‌هایی هست که نیازمند دعای خیر دوستان هستم.
  • برای سال‌گرد شهدای رهپویان وصال رفتم شعری را که دو سال پیش گفته بودم خواندم. احساس خوبی نداشتم و ندارم. فقط رفتم چون فکر می‌کردم که ممکن است این شعر ماندگار شود و ظلمی که بر سر بچه‌ها رفت، فراموش نشود. وقتی از روی سن پایین می‌آمدم به سبک سید حسن حسینی به خودم می‌گفتم : شاعری چرتی گفت، به خیالش شعر است.
  • فل‌فل:
    سرشار دلم ز عشق بی واهمه است
    در جاده ی یک مسیر بی خاتمه است
    امروز نوار قلب خود را دیدم
    هی فا-طمه-و-فا-طمه-و-فا-طمه است
  • سید عباس حقایقی